رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

28 اسفند--- چهارشنبه سوری و دایی سهند جون

سلام گل من امسال چهارشنبه سوری بابا پیش ما نبود... جاش حسابی خااالی بود.. آخه بابا تا 29 سرکاره و تازه صبح 29 میاد اراک پیشمون... و اما امسال جشن چهارشنبه سوری را کاملا زنونه و البته با وجود یدون گل پسر ناز به اسم رادین جونی برگزار کردیم... دایی سهند که مرخصی نداشت...دایی سپهرم گفت میخوام فوتبال ببینم و نمیام... خلاصه که آتیش را تو حیاط روشن کردیم...و البته حسااابی هم بهمون خوش گذشت... اول مراسم تا مهدیه جون یه ترقه انداخت و صداش که حسااابی بلند بود تو را ترسوند..دیگه میگفتی بسه بریم تو خونه... اما بعدش کم کم یخت وا رفت و دیگه حسااابی گرم شدی و دیگه دوست نداشتی مراسم تموم بشه....
27 اسفند 1392

25 اسفند- بــــــــــــــرف

سلام گل من مامان فدات بشه که سه روزه سرما خوردی اول بابا گرفت. بعد من گرفتم.کلی مواظبت کردم ازت ...همش ماسک زدم...شب تا صبح با ماسک میخوابیدم که تو توی خواب میای کنارم ازم نگیری...از بس دستم را شسته بودم به قول معروف دستم پیر شده بود ...اما بازم گرفتی... آبریزش بینی و عطسه.... از چهارشنبه شروع شد... امروز خدا را شکر بهتری ...اما داری آموکسی سیلین میخوری... چند شبه تو خواب بینی ات کیپ میشه و نمیتونی درست نفس بکشی و تا خود صبح ناله میکنی... الهی فدات بشم که یک روز صبح زود از خواب بیدار شدی و دیدی من ماسک به دهن خوابیدم...دلت نیامده بود منو از خواب بیدار کنی...دارشتی آروم...
24 اسفند 1392

19 اسفند - اینروزهای پایانی سال

سلام نفسم گلم ما پنجشنبه امدیم اراک.قراره حدود یکماه اراک بمونیم.هورااااااا جمعه ظهر رفتیم خونه مامانجونت. عموشهاب اینام اونجا بودن فرشهاشونو اورده بودن خونه مامانجون بشورن. بعد از ناهار که تو اصرار کردی با عمو معین بری پارک. بعدشم میخواستی تو فرش شستن به زنعمو کمک کنی که ما سرتو به ی کار دیگه گرم کردیم. تا شب هم موندیم.تو هم اونقدر بپر بپر و بدو بدو کردی که تا خود صبح تو خواب ناله میکردی. شنبه عصر هم با مامی و خاله مهسا رفتیم دیدن مهرسا کوچولو.ماشاا... خیلی نازه. اما تو دلت میخواست یکسره دست به سر و صورت مهرسا بزنی.نمیدونم شاید چون اولین بار بود بچه کوچولو میدیدی تعجب...
19 اسفند 1392

12 اسفند- رادین و مهمونامون

سلام ستاره آسمونم پسر خوشگلم...5شنبه هفته پیش 8 اسفند عروسی آقا مجتبی پسر خاله بابا دعوت بودیم.... مامان بزرگت و عمو مسعود و محیا جون هم از اراک یکراست اومدند عروسی... بگذریم که تو برخلاف همیشه که خوش اخلاقی شب عروسی تو تالار خیلی بداخلاقی کردی... چون تو ماشین خواب بودی و هنوز یکساعت نشده بود که رسیدیم و بیدارت کردم...واسه همین حوصله نداشتی... تو تالار با من اول اومدیم بالا قسمت خانومها...کللللی تعجب کردی که چرا بابا اینجا نیست...بعد گفتی میخوام برم پیش بابا...رفتی و بازم اومدی پیش من و با تعجب میگفتی چرا تو نمیای پایین پیش بابا... خلاصه که شب با مهمونامون برگشتیم خونه ما... مامان جون هم که...
12 اسفند 1392

6 اسفند - خانه تکانی

سلام نفسم پسر گلم ما هم این روزا مشغول خونه تکونی هستیم... و تو هم در این امر خطیر سهم بسزایی داری بله مامان وسایل را جابجا میکنه و چند دقیقه بعد ی نگاه به پشت سرش میندازه و میبینه آقا رادین لطف نمودند و باز هم وسایل را سر جای قبلیشون قرار دادند...چون فکر کردن که اینجوری زیباتره ... اسکوتر و فرغون و ماشینهای رادین باید در جای همیشگی خودشون وسط سالن خونه جای داشته باشند و لاغیررررر... در این عکس هم چون رادین ما تحت تاثیر تمیز کردن  ظروف داخل بوفه توسط مامان قرار گرفتند...نهایتا تصمیم گرفتند که اسباب بازیهای خودشونم در بوفه به ی طریقی جای بدن.... نمای نزدیک.... و بعد هم نت...
7 اسفند 1392

2 اسفند- 2 سال و 11 ماهگیت مبارک فرشته من

  ** چه پرشتاب اند ساعت ها در روز ، روزها در ماه و ماه ها در سال و سال ها در عمـــــر ....** یادش بخیر... روزهای پایانی اسفند 89 ...چه انتظاری...چه هیجانی ...چه بی تاب بودم...دلم فقط تو را میخواست...تا باور کنم انچه را برایم رویا شده بود...به انتظار تولد رویایم بودم. این روزها...چقدر حس و حالم عجیب است... چیزی بین خواستن و دلتنگی ...گم کردن و بدست اوردن... هر روز چوب خطی می کشم روی انتظارم برای سه ساله شدنت... آمدم بگویم... پسر بهاری من دوسال و یازده ماهگی ات مبارک... فدای تو مادر بند بند وجودم به یک نفسِ تو بند است! ! خدایم ، مهربانم...بی نظیرم.....
2 اسفند 1392
1